فکر می کنم...
ایستاده ام به نظاره
در آستانه ی شکنجه
من ضعیف از ضعف
من سهمگین از درد
من بی من جامانده
من سرد دور افتاده
باورکن دیگر می ترسم بگویم مرا با خود ببر، از برف بودنت می ترسم
من تخیل
من رویای شوم
من دیروز
من واقعیت محض خالی از توهمات خوشایند، که با هر سلامی، در خلوت خود سرودی می ساختم
من من
من مرده ی امروز
ایستاده ام به نظاره
در آستانه ی شکنجه
من ضعیف از ضعف
من سهمگین از درد
من بی من جامانده
من سرد دور افتاده
باورکن دیگر می ترسم بگویم مرا با خود ببر، از برف بودنت می ترسم
من تخیل
من رویای شوم
من دیروز
من واقعیت محض خالی از توهمات خوشایند، که با هر سلامی، در خلوت خود سرودی می ساختم
من من
من مرده ی امروز

من مرده ي امروز....
پاسخ دادنحذفچقدر خوب....تازگيا دقيقا همين شدم كه نوشتي.
با باند خيلي موافقو.....ياد جوونيام مي افتم
خیلی پخته تر بود
پاسخ دادنحذفمتفاوتش کرده بود
شاید چون حس پخته تر و کاملتری باعث نوشتنش شده بوده..بهرحال قوی بود
مرسي از پيشنهادت رفيق....امتحان كردم ولي به نظرم خوب نشد.
پاسخ دادنحذفراجع به باند....من دلم يه گروه آدمي و مي خواد كه مثل هم فكر كنن مثل هم بنويسن و بتونن با هم حرف بزنن....آدماي متفتوت چند وقتيه خستم كردن.
آدماي متفاوت ;)
پاسخ دادنحذف